تجربه ی من

از"فروغ فرخزاد"

امشب از آسماندیده ی تو روی شعرم ستارهمی بارد در سکوت سپید کاغذها پنجه هایم جرقهمی کارد     شعر دیوانه ی تبآلودم شرمگین از شیارخواهش ها پیکرش را دو بارهمی سوزد عطش جاودان آتشها   آری آغاز دوستداشتن است   گرچه پایانراه ناپیداست من به پایان دگرنیندیشم که همین دوست داشتنزیباست     از سیاهیچرا هراسیدن   شب پر ازقطره های الماس است آنچه از شب بهجای می ماند عطر سکرآور گلیاس است   آه بگذار گم شومدر تو کس نیابد دگر نشانهی من روح سوزان و آهمرطوبت بوزد بر تن ترانهمن   آه ب...
18 آذر 1391

از "پرویز صادقی"

محبوب من! در من باغی گسترده است پر از خیال های عاشقانه ای که دست تو می کارد و در نسیم چشمانت رؤیاها را گل می دهند در من ... ازدحام گنجشک هائی ست که شاخه های عطر تو را از نفس های دلم می چینند و در مزارع دوردستِ خواب و بیداری تو را آشیانه می کنند و من از نجوای دستانت "عاشقانه" می چینم ! "پرویز صادقی" ...
17 آذر 1391

چون دوستت می‌دارم / بهمن قره داغی

چون دوستت می‌دارم حتی آفتاب هم که بر پوستت بگذرد من می‌سوزم پاییز از حوالی حوصله‌ات که بگذرد من زرد می‌شوم عاشق می‌شوم و تا کفش‌های رفتنت ‌جفت می‌شوند غریب می‌مانم ! و وقتی گریه‌ای، گمان نمی‌برم در تو من سبز می‌مانم ... که نیلوفرانه دوستت می‌دارم نه مانند مردمانی که دوست داشتن را به عادتی که ارث برده‌اند با طعم غریزه نشخوار می‌کنند من درست مثل خودم هنوز و همیشه دوستت می‌دارم ... ...
17 آذر 1391

ارمغان تاریکی

چهدر دل من  چهدر سر تو مناز تو رسيدم بهباور تو   توبودي و من بهگريه نشستم برابر تو بهخاطر تو به گريه نشستم بگوچه كنم...   باتو شوري در جان بيتو جاني ويران ازاين زخم پنهان ميميرم !   نامتدر من باران يادتدر دل طوفان بادتو امشب پايان ميگيرد...   نهبي تو سكوت نهبي تو سخن بهياد تو بودن به ياد تو من ببينغم تو رسيدهبه جان و دويده به تن ببينغم تو رسيده به جانم بگوچه كنم...   باتو شوري درجان بيتو جاني ويران ازاين زخم پنهان ميميرم ... شعری از عبدالجبار کاکایی ...
16 آذر 1391

ملاقات از "گروس عبدالملکیان"

بارانی که روزها بالای شهر ایستاده بود عاقبت بارید تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی...    تکلیفِ رنگ موهات در چشم هام روشن نبود تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم              و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم  تکلیفِ شمع های روی میز                                  روشن نبود   من و تو بارها زمان را  در  کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم و حالا زمان داشت                        از ما انتقام می گرفت   در زدی باز کردم سلام کردی اما صدا نداشتی به آغوشم کشیدی اما سایه ات را دیدم                      که دست هایش توی جیبش بود   به اتاق آمدیم شمع ...
16 آذر 1391

گیسوی تو / جواد مجابی

درون بیشه ی پاییز                    من جوان شده ام بهار در بن انگشتانم موسیقی ی تنت را می خواند مرا ز گیسویت رها کن ! ...
16 آذر 1391

تنهایی از " الهام اسلامی"

قوی نیستم اگر شعری می‏‎نویسم باد قوی نیست اگر لباس‏‎های روی بند را تکان می‎دهد . غروب ساعت غمگینی است نمی‎تواند حتی گلدانی را بیندازد و غم کمی جا‎به‎جا شود. در خانه نشسته‎ام زانوهایم را در آغوش گرفته‎ام تا تنهایی‎ام کمتر شود تنهایی‎ام کمد پر از لباس اتاقی که درش قفل نمی‎شود تنهایی‎ام حلزونی است که خانه‎اش را با سنگ کشته‎اند .                                                                      الهام اسلامی ...
16 آذر 1391

پس زنده‌باد امید از "سیدعلی صالحی"

در ازدحام این همه ظلمت بی‌عصا  چراغ راهم را از من گرفته‌اند اما من دیوار به دیوار از لمس معطر ماه به سایه‌روشن خانه باز خواهم گشت. پس زنده‌باد امید ! در تکلم کورباش کلمات چشم‌های خسته‌ی مرا از من گرفته‌اند اما من اشاره به اشاره از حیرت بی‌باور شب به تشخیص روشن روز خواهم رسید پس زنده‌باد امید ! در تحمل بی‌تاب تشنگی میل به طعم باران را از من گرفته‌اند اما من شبنم به شبنم از دعای عجیب آب به کشف بی‌پایان دریا رسیده‌ام . پس زنده‌باد امید ! در چه‌کنم‌های بی‌رفتن سفر صبوری سندباد را از من گرفته‌اند اما من گرداب به گرداب از شوق رسیدن به کرانه‌ی موعود توفان‌های هزار هیولا را طی خواهم کرد . پس زنده‌باد امید ! چراغ‌ها، چشم‌ها، کلمات باران ...
16 آذر 1391

از پي پي در جزيره / آستريد ليندگرن

- اصلا براي چي بايد اين سوپ را بخوريم ؟ پي پي گفت : چطور مي توني اين سوال بي معني را بپرسي ؟ كاملا معلومه ، اگر سوپ نخوري بزرگ و قوي نمي شي و اگر بزرگ و قوي نشي بعدها نمي توني بچه هات را مجبور كني كه سوپ خوشمزه شون را بخورن .   هر وقت يك بچه ي سفيد پوست را ديدين كه داره گريه مي كنه ، مطمئن باشين يا مدرسه اش آتيش گرفته يا يك تعطيلي تو راهه ، شاید هم معلمش فراموش كرده به اون تمرين و مشق و جدول ضرب بده .   هيچ كس نمي توانست از پي پي جلوتر تف بيندازد  ، چون پي پي روش خاصي بلد بود و مي گفت هر وقت در جايي از دنيا باران ريزي بيايد ، به خاطر هنرنمايي من است .   -منظورت از اينكه ما شانس داريم چيه؟ پي پي جواب داد : منظ...
15 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تجربه ی من می باشد